News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    چهارشنبه 30 آبان 1386 - 16:37

    آرامش بعد از طوفان

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (109)...

     

    تازه اضافه شده: اول این که این قدر کامنت‌های این دفعه خوب بودند که دل‌ام می‌خواست برای همه‌شان جواب بگذارم و چند تایی هم گذاشتم ( از جمله شعر ترمز مترو که خیلی باحال بود ) اما از این گذشته و درباره پخش زودیاک از تلویزیون، پنج دقیقه‌اش را دیدم و حال‌ام خراب شد. این فیلمی درباره وسواس است که با وسواس ساخته شده و این قدر بد دوبله و نمایش داده شده. شاهکار استاد پخش می‌شد و انگار یکی با تیغ خشک داشت صورت‌ام را می‌تراشید.  ضمن این که این بدترین دوبله‌ای بود که به عمرم شنیده بودم. نوید هم نظر می‌دهد لابد. و بالاخره این که افتحار می‌کنم. این رونوشتی است که در کامنت‌هایش هم آن جمله محشر جرج کلونی آمده، هم اسم هارولد و ماد و سرقت الماس و لورل و هاردی بزرگ و هم رمان جین وبستر، بابا لنگ دراز... راستی شادی بالاخره از یک فیلم خوش‌اش آمده و این را در روزنوشت‌اش نوشته...

    خنده و گریه

    گاهی توی یک فیلم عامه پسند، دیالوگ یا تصویری پیدا می‌شود که حاصل عمر و زندگی خالقان‌اش به نظر می‌رسد. عین برق می‌آید و می‌رود، اما فشرده یک زندگی است. از جمله وقتی در نسخه جدید 11 یار اوشن، جرج کلونی و جولیا رابرتز، بعد مدت‌ها با یکدیگر رو به رو می‌شوند. سال‌ها پیش زن و شوهر بوده‌اند و حالا رابرتز، از کلونی طلاق گرفته و با اندی گارسیا، صاحب پولدار یک کازینو زندگی ‌می‌کند. بعد کلونی، توی رستوران می‌آید سر میز رابرتز:
    زن: تو دزدی، دروغ‌گویی...
    مرد: من فقط درباره دزد بودن‌ام به‌ات دروغ گفتم!... ولی دیگه قول می‌دم...
    زن: که دیگه دزدی نکنی؟
    مرد: که دیگه دروغ نگم!
    شاهکار گفت و گو نویسی است. ولی آن یکی که تجربه زندگی است، این نیست. بعدش کلونی درباره مرد جدید زندگی همسر سابق‌اش، از زن می‌پرسد:
    مرد: اون می‌تونه بخندونت؟
    زن: نه... ولی گریه‌ام هم نمی‌ندازه.
    و این تفاوت دو نوع مرد و دو نوع زندگی است و زن هم مثل همه ما، بین این دو مسیر سرگردان است. راستی فراموش کردم برای‌تان تعریف کنم جرج کلونی؛ آخر قصه، دخل عظیم کازینوی گارسیا را می‌زند و همسرش را هم دوباره به دست می‌آورد... اگر کازینو نداریم، در عوض اختیار آخر داستان‌های‌مان را که داریم.

    آرزوی تخریب

    دیروز یک آگهی دیدم توی روزنامه با این متن: « خراب کردن خانه در اسرع وقت ». هورا. بالاخره شغل مورد نظرم را پیدا کردم. مهم نیست این کاره می‌شوم یا نه. مهم نیست که فرصت‌اش پیش می‌آید یا نه. به هر حال همچین کاری وجود دارد. آرزویی که از بچگی داشتیم و هیچ وقت برآورده نشد. از شکستن یک لیوان در دو سالگی شروع کنی و تا به هم ریختن کامل خانه در مثلا چهل سالگی، گیرم که کلنگی باشد... پیش‌رفتی است برای خودش

    آخر حال

    این یک بازی است، در دوره ای که بازی ها دیگر صورت خوشی ندارند. جذب نمی کنند و از همه مهم تر جدی به نظر نمی رسند. ( هیچ فکر کرده اید به شکل متناقض نمایی، بازی ها وقتی تاثیر می گذارند که اتفاقا از سوی بازیگران جدی گرفته شوند، نه شوخی؟ ) به هر حال این یک بازی است در دورانی که شبکه های تلویزیونی اطراف ما را در برگرفته اند. شبکه هایی از این سو و آن سوی اقیانوس، که تاثیرشان روز به روز بیش تر می شود. اینترنت رقیب شان هست، ولی باقی رسانه ها که کم کم در رقابت با آنتن های تلویزیونی از دست می روند و میدان را واگذار می کنند.
    پس فراهم کردن مقدمات و وسایل این بازی کار سختی نیست. یک دستگاه تلویزیون می خواهد با 1000 تا شبکه ای که همیشه در دسترس اند. مشکل این جاست که باید یک یار همدل گیر بیاورید. بعد کنترل را دست تان می گیرید، دو نفری روی کاناپه می نشینید و هی کانال عوض می کنید و بعد به هر چه تصویر و صدا در این دنیاست که از طریق تلویزیون پخش می شود، می خندید. تضمین می دهم که سوژه اش گیرتان می آید، تضمین می دهم که هر لحظه چیزی برای مسخره کردن و دست انداختن وجود داشته باشد. اگر این کاره باشید. اگر برادری پایه، مثل وحید داشته باشید!

    فرق نیمرو

    دیروز همین جور اتفاقی دیدم که در یکی از مجموعه های تلویزیونی سیما، یک نفر دارد تخم مرغ می شکند نیمرو درست کند. حالم بد شد. توده تخم مرغ ها را می ریخت کنار هم و ظرف، پر از روغن بی حالی بود؛ جوری که از نیمرو متنفر می شدی. سفیده های نپخته همین جور این ور و آن ور می رفتند. بعد یادم افتاد به مثلا هزار دستان. وقتی داود رشیدی اگر اشتباه نکنم، برای خودش نیمرو درست می کرد. موقع تماشایش می خواستم فرش زیر پایم را لقمه لقمه کنم. بعد دیدم که اصلا فرق به همین چیزهاست. این که زرده تخم مرغ چه رنگی باشد، این که دوربین از چه زاویه ای ظرف را بگیرد، این که روغن چه قدر داغ باشد، این که فاصله افتادن تخم مرغ ها چه قدر باشد. این که چه قدر سرخ شود، چه قدر برشته شود. دیدم فرق بین فیلم خوب و بد همین است، یا حداقل این که از همین جا شروع می شود؛ آن وقت ما سراغ دلایل دیگری را می گیریم.
    در حکم مسعود کیمیایی، عزت ا... انتظامی می گوید: "گوش كن بچه. چار تا چاى تازه دم. یك هشت تا تخم مرغ بنداز تو كره واسه من و این مهمونا. اونم محلى. ببین! زرده شو به هم نزنى مى خوام اونى كه مى خورم ببینم. رویت كنم. هم اش كه بزنین و جنجال تو تابه راه بندازن، جنگ زرده و كره و سفیده و نمك و دو پر گوجه فرنگى تو تابه مغلوبه مى شه و مى ذارن جلوت. كیه كه بگه محلى نیست؟"
    گرفتید؟ ماجرا این است: یا بلدید یک تاوه نیمرو را درست "رویت" کنید، یا بلد نیستید.


    شما هم بنويسيد (109)...



    جمعه 25 آبان 1386 - 4:36

    ناامیدی

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (130)...

    ( تازه اضافه شده: می‌خواهید بدانید زندگی واقعی کجاست؟ خلیلی وقتی دقیقه نود و چهار گل زد و ما را سکته داد، با تمام وجود دوید طرف تماشاگرها و فریاد خوشحالی کشید. بعد گفت چون پیش از این هشت سال در سایپا بازی کرده، دل‌اش می‌خواستهخوشحالی نکند، نقشه‌اش را هم کشیده بوده، اما نتوانسته. این یعنی یک احساس واقعی. چیزی که واقعا وجود دارد و می‌پاشد به در و دیوار. )


    آدم گاهی وقت‌ها چیزهایی می‌شنود که شاخ درمی‌آورد. از جمله این که بعضی مشتری‌های این کافه برای همدیگر ای‌میل می‌زنند و گله می‌کنند از این که مشتری‌های « جدید »ی آمده‌اند و این مشتری‌های « جدید » با « قدیم‌ «‌ای ها فرق دارند و این که دیگر دل و دماغی نیست و این که قدیمی‌ها با جدید‌ی‌ها فرق دارند و این که جای کی خالی است و کی هست و کی نیست. دوستان قدیمی کاش می‌دانستند که وقتی قرار بود آن‌ها هم وارد شوند، قدیمی‌تر هایی بودند که از ورود جدیدترها شاکی بودند و آن‌ها را آدم‌های موجهی نمی‌دانستند و همین جور برو عقب.
    خب، خیلی خوشحال نیستم از وجود چنین بحث‌هایی که خیلی اتفاقی از وجودشان باخبر شدم. آدم ناامید می‌شود از فیلم‌هایی که دیدیم، داستان‌هایی که خواندیم و موسیقی‌هایی که شنیدیم و حرف‌هایی که زدیم. ما هم که از قماش بقیه
    هستیم. رابرت پریش تعریف می‌کند که عالیجناب جان فورد، دستمزد بالایش را که برای کارگردانی آن‌ها قابل چشم‌پوشی بودند، گرفت؛ همه‌اش را صرف علم کردن اردوی فیلمسازان جنگی کرد. ( از این جا به بعد داستان را از کتاب محبوبم بچه هالیوود ترجمه پرویز دوایی جانم نقل می‌کنم ) بعد از چندی، فورد، من و کتی، همسرم را به شام در منزل خودش دعوت کرد. ضمن صحبت‌ها به من گفت: « خیال داریم این اردو را بسط دهیم. می‌خواهیم اصطبل‌ها را به نمازخانه تبدیل کنیم. البته شکل اصلی دست نخورده باقی می‌ماند. قرار است طراح دکور استودیو چند تا طرح بدهد. یکی دو تا از آغل‌ها را برای تجسم صحنه ولادت مسیح می‌گذاریم باقی بماند. یک برج کوچک با زنگ هم سر بام نصب می‌کنیم. قرار شده داریل زانوک مقداری از شیشه‌های رنگی پنجره‌های کلیسای « چه قدر دره من سبز بود » را به من بدهد. یک تیرک هم در جلوی ساختمان می‌گذاریم، باشد اگر کسانی با اسب آمدند، دهنه اسب را به آن ببندند. هر کس از هر فرقه‌ای آمد، قدم‌اش سر چشم. نظرت چیست؟» گفتم: « نظرم این است که تمام این بساط را، ساختمان و تیرک و شیشه‌های رنگی و استخر و آغل و این‌ها را با بولدوزر با خاک یکسان کنید. بعد این هشت جریب زمین را به قطعات بیست و پنج متری تقسیم کنید و در هر کدام یک بنای پیش ساخته ارزان بسازید و بدهید به کسانی که از جنگ برگشته‌اند. » این‌ها را سریع و یک نفس گفتم؛ بدون ملاحظه این که در خانه‌اش مهمانیم و این حرف‌ها چه تاثیر تلخی، احیانا می‌تواند روی او بگذارد. منتظر ماندم که جواب‌ام را بدهد. مدتی طولانی صرف گیراندن پیپ‌اش کرد و بعد سر برداشت و گفت:
    « همان طوری که گفتم قدم همه روی چشم است. »

    بعدالتحریر: این آرزوی من و  کافه هم بود.

    ( این هم عکسی از خانواده فیلم دره من چه سرسبز بود. همانی که استاد شیشه‌های رنگی کلیسایش را برای کافه - نه، اردویش می‌خواست. اگر فیلم را دیده باشید، در جریان هستید که تمام‌ خانواده آخر داستان از هم پاشید. )


    شما هم بنويسيد (130)...



    شنبه 19 آبان 1386 - 0:54

    اوضاع و احوال؟ کم کم من هم دارم نگران قدیمی‌های کافه می‌شوم

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (111)...

    این روزها چلسی تپ و تپ بازی می‌کند که دیگر اصلا یادم نمی‌ماند نتیجه‌اش چند چند تمام می‌شود یا چی. بیش‌تر یادم می‌آورد که خوزه مورینیو دیگر سرمربی‌اش نیست. پس این یادداشت درباره مورینیو را که همان وقت رفتن‌اش برای دنیای فوتبال نوشتم ( و فکر کنم این جا نگذاشتم‌اش ) برای‌تان می‌آورم:

    بهانه عشق

    آدم‌ها را به دلایل مختلفی دوست داریم؛ از جمله به خاطر اسم‌شان، قیافه‌شان، آن جوری که لباس می‌پوشند و بالاخره کاری که انجام می‌دهند. خوزه مورینو که چند روز پیش خبر رفتن‌اش از چلسی رسید، را به خاطر همین چیزها دوست داشتیم: از جمله به خاطر قیافه‌اش ( که جذبه‌ای بود حاصل از استفاده درست از خوش‌تیپی میان‌سالی مردانه ) به خاطر ادا و اطوارش، واکنش‌هایش، کراوات‌های کوتاه و کلفت و پالتوهای درازش و در کنار همه این‌ها، تیمی که ساخته بود. چلسی - به یک معنا - خوشگل، بازی نمی‌کرد؛ اما استاد مورینیو توانست زیبایی نه چندان باشکوه حاصل از کارکرد درست و دقیق یک ماشین را به تیم‌اش ببخشد. چلسی مورینیو، جزو معدود ماشین‌هایی بود که دوست‌شان داشتیم. دقیق و منظم و تمیز، هر کسی به جای خود، با یک دیدیه دروگبا، یک سیاه‌پوست وحشی، که تیر آن ماشین را به هدف می‌نشاند. در اغلب بازی‌ها، چلسی این طور بود: حیله‌گر و قوی و در عین حال آرام همچون خرس، که ناگهان، به حرکتی از دروگبا یا روبن، چرت حریف خوش خیال را پاره می‌کرد.
    مربی‌های بزرگ، جلوه‌ای از شخصیت‌شان را به تیمی که آن را هدایت می‌کنند می‌بخشند و با رفتن مورینیو از چلسی ، بخش دیگری از زندگی ما هم ورق خورد. حالا باز تا چی بشود و چه قدر زور بزنیم و پالتو و کراوات و زور هوش و پول‌های یک میلیاردر روسی جمع شوند تا ما قهرمان دیگری پیدا کنیم. یادم هست یکی از جمله‌های مورینیو را دو سه ماه پیش زده بودم بالای میز کارم. وقتی آخر فصل فوتبالی قبل، مورینیو و چلسی بالاخره دست از جام قهرمانی برداشتند و شکست در برابر منچستر یونایتد را تجربه کردند. آن وقت واکنش مورینیو چی بود؟ استاد گفت: کاش فصل آینده از فردا شروع شود.
    به این جمله سلحشورانه‌اش دل‌خوش بودیم که فصل نو رسید و خوزه مورینیو، همان ابتدای فصل اخراج شد.

    آدم‌های کمتر، ولی بهتر

    نینوچکا را با وحید دیدیم. با فیلمنامه‌ای از بیلی وایلدر و به کارگردانی ارنست لوبیچ. یادگاری از دوران شکوه سینمای کلاسیک، با داستانی که طبق معمول آن دوران طلایی، از دقیقه دو شروع می‌شود و بازیگرانی که آدم را با خودشان می‌برند و کارگردانی ظریف لوبیچ و دیالوگ‌های حیرت‌انگیز وایلدری. داستان یک دختر از اردوگاه شرق با آرمان‌های چپ، که به پاریس می‌رود و عاشق می‌شود. این گفت و گوها از اوایل فیلم، هدیه به شماست؛ به خصوص این سه چهار تا که به نظرم خواندن‌اش در هر حال و روزی لازم است. بخشی از عمر ما و جهان است: لئون : با تعصبی که تو روی گذشته‌ات به خرج می‌دی چطور می‌تونیم به آینده‌مون فکر کنیم؟ × کوپالسکی : رفقا! رفقا! این قدر زود تسلیم نشین. ناسلامتی ما باید آبروی روسیه رو حفظ کنیم. بولیانف : خیلی خب. پس ده دقیقه دیگه هم آبروی روسیه رو حفظ می‌کنیم. × نینوچکا : قراره روس‌های کمتر ولی بهتری داشته باشیم. × نینوچکا : اگه من یک هفته توی این هتل بمونم به قیمت هفت تا گاو تموم می‌شه. مگه من کی‌ام که اندازه هفت تا گاو خرج روی دست مردم روسیه بذارم؟

    حمایت مردم

    یکی دو ماه پیش بود که رفتیم ورزشگاه، بازی پرسپولیس و مقاومت سپاسی شیراز. داشتم بین تماشاگران قرمز جیغ می‌کشیدم که بازی شروع شد. گل اول را پرسپولیس خورد، اما این قدر قوی بودیم که سه گل بزنیم. دو تا از این سه گل را خلیلی مهاجم تیم زد. در نیمه اول آقای خلیلی، بزرگ‌مرد تیم ما بود. همه تشویق‌اش می‌کردیم. اسم‌اش سر همه زبان‌ها بود. اسطوره جمع شده بود خلیلی. خلیلی – خلیلی.
    بعد نیمه دوم شروع شد. در این فاصله ما دو گل خوردیم، که بازی شد سه بر سه. پس گل لازم داشتیم. خلیلی بزرگ در این شرایط بود که دو فرصت را از دست داد و توپ‌هایش گل نشد. نیم ساعت بعد از منزلت باشکوه قبلی، حالا همه حرف‌ها برگشته بود. دیگر خلیلی قهرمان جمع نبود. هیچ‌ کدام‌مان انگار اصلا یادمان نبود که طرف دو گل زده به هر حال در این بازی. فحش و نصیحت وتمسخر بود که نثار خلیلی می‌کردیم. یاد پدرخوانده دو افتادم، جایی که مایکل می‌گفت: کسی که پشت و پناهش مردم هستند، در واقع هیچ پشتیبانی ندارد. به خصوص مردمی که ما هستیم...



    روح هر انسان

    نمایشنامه مردی برای تمام فصول اثر رابرت بولت را البته به خاطر شاهکار فرد زینه مان می‌شناختیم که بر اساس آن اقتباس شده بود، و نه متن فارسی‌شده‌اش به ترجمه عبدالحسن آل رسول. اما حالا نسخه جدیدی از آن بعد سال‌ها به ترجمه فرزانه طاهری به بازار آمده که بهانه‌ای می‌دهد دست ما تا بخشی از محاکمه آخر سر توماس مور را بعد سال‌ها این جا بیاورم:
    « کرامول: در محضر دادگاه می‌گویم که زندانی دارد قانون را تحریف می‌کند – چراغ روشنی را که محکمه برای کشف خطای او در دست دارد، به دود آلوده می‌کند!
    مور: قانون « چراغ »‌ی در دست شما یا هر کس دیگر نیست تا با آن پیش پای‌تان را ببینید... قانون معبری است که یک شهروند باید بتواند تا زمانی که در آن گام می‌زند در امنیت راه بسپارد. در امور وجدانی –
    کرامول: وجدان، وجدان...
    مور: این لغت برای‌تان آشنا نیست؟
    کرامول: خدا گواه است که زیاده از حد آشناست! من بارها و بارها آن را از زبان مجرمان شنیده‌ام!
    مور: من هم بارها سوء استفاده از نام خداوند را از دهان بدکاران شنیده‌ام، اما باز خدا وجود دارد. در امور وجدانی، رعیت وفادار موظف است که بیش از هر چیز دیگری به وجدان خویش وفادار بماند.
    کرامول: و به این ترتیب انگیزه‌ای والا برای عجب و خودبینی جاهلانه‌اش بتراشد!
    مور: این طور نیست، جناب کرامول... احترام به روح خویش ضرورتی تام و ناب است.
    کرامول: مقصودتان احترام به شخص خودتان است!
    مور: بله، روح هر انسان خود خویشتن اوست. »

    حالی بردید ها...

    محافظ

    این یکی یادداشت بی‌ربط اندر بی‌ربط است. اول این که دیروز یک آقای پلیس محترمی جلویم را گرفت که چرا طرح ترافیک را رد کردی. راست می‌گفت و پلاک ماشین من زوج بود و آن روز فرد، و خلاصه نتوانستم در بروم. بعد رفت که قبض جریمه را بنویسد، ماشینه این قدر کثیف بود که پرسید: مشکیه؟ گفتم آره و ته دلم خیلی حال کردم که رنگ ماشین‌ام قابل تشخیص نیست. مهم نیست که به خاطر کثیفی است.
    از این بی‌ربط‌تر این که بعد از این ماجرا، یاد یک صحنه فیلم سگ‌کشی افتادم. وقتی زن بی‌دفاع برای گرفتن چک شوهرش می‌رود توی لانه زنبور و پیش چند تا شر خر، و برای این که کسی کارش نداشته باشد، به یارو می‌گوید که محافظ دارد. بعد که کار تمام می‌شود، مردکه قلچماق ازش می‌پرسد: حالا محافظ‌ات کو؟ و زن جواب می‌دهد: شما که نباید بدونین!
    این‌ چیزها چه ربطی دارند؟ اصلا چرا باید این جا می‌نوشتم‌شان؟ یک روز هم به یک ذهن بیمار فرصت بدهید. ایشا... از فردا.

    بعدالتحریر: پرونده بازگشت پدرو آلمودوبار را دیدید؟ اگر بگویم دوست‌اش دارم خودستایی می‌شود. آره.ناجور است. همه‌اش دارم یادتان می‌آورم که چند نفری هم شده، بیش‌تر بخوانندش.


    شما هم بنويسيد (111)...

    |< <  5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 19326
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400714667



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات