این روزها چلسی تپ و تپ بازی میکند که دیگر اصلا یادم نمیماند نتیجهاش چند چند تمام میشود یا چی. بیشتر یادم میآورد که خوزه مورینیو دیگر سرمربیاش نیست. پس این یادداشت درباره مورینیو را که همان وقت رفتناش برای دنیای فوتبال نوشتم ( و فکر کنم این جا نگذاشتماش ) برایتان میآورم:
بهانه عشق
آدمها را به دلایل مختلفی دوست داریم؛ از جمله به خاطر اسمشان، قیافهشان، آن جوری که لباس میپوشند و بالاخره کاری که انجام میدهند. خوزه مورینو که چند روز پیش خبر رفتناش از چلسی رسید، را به خاطر همین چیزها دوست داشتیم: از جمله به خاطر قیافهاش ( که جذبهای بود حاصل از استفاده درست از خوشتیپی میانسالی مردانه ) به خاطر ادا و اطوارش، واکنشهایش، کراواتهای کوتاه و کلفت و پالتوهای درازش و در کنار همه اینها، تیمی که ساخته بود. چلسی - به یک معنا - خوشگل، بازی نمیکرد؛ اما استاد مورینیو توانست زیبایی نه چندان باشکوه حاصل از کارکرد درست و دقیق یک ماشین را به تیماش ببخشد. چلسی مورینیو، جزو معدود ماشینهایی بود که دوستشان داشتیم. دقیق و منظم و تمیز، هر کسی به جای خود، با یک دیدیه دروگبا، یک سیاهپوست وحشی، که تیر آن ماشین را به هدف مینشاند. در اغلب بازیها، چلسی این طور بود: حیلهگر و قوی و در عین حال آرام همچون خرس، که ناگهان، به حرکتی از دروگبا یا روبن، چرت حریف خوش خیال را پاره میکرد.
مربیهای بزرگ، جلوهای از شخصیتشان را به تیمی که آن را هدایت میکنند میبخشند و با رفتن مورینیو از چلسی ، بخش دیگری از زندگی ما هم ورق خورد. حالا باز تا چی بشود و چه قدر زور بزنیم و پالتو و کراوات و زور هوش و پولهای یک میلیاردر روسی جمع شوند تا ما قهرمان دیگری پیدا کنیم. یادم هست یکی از جملههای مورینیو را دو سه ماه پیش زده بودم بالای میز کارم. وقتی آخر فصل فوتبالی قبل، مورینیو و چلسی بالاخره دست از جام قهرمانی برداشتند و شکست در برابر منچستر یونایتد را تجربه کردند. آن وقت واکنش مورینیو چی بود؟ استاد گفت: کاش فصل آینده از فردا شروع شود.
به این جمله سلحشورانهاش دلخوش بودیم که فصل نو رسید و خوزه مورینیو، همان ابتدای فصل اخراج شد.
آدمهای کمتر، ولی بهتر
نینوچکا را با وحید دیدیم. با فیلمنامهای از بیلی وایلدر و به کارگردانی ارنست لوبیچ. یادگاری از دوران شکوه سینمای کلاسیک، با داستانی که طبق معمول آن دوران طلایی، از دقیقه دو شروع میشود و بازیگرانی که آدم را با خودشان میبرند و کارگردانی ظریف لوبیچ و دیالوگهای حیرتانگیز وایلدری. داستان یک دختر از اردوگاه شرق با آرمانهای چپ، که به پاریس میرود و عاشق میشود. این گفت و گوها از اوایل فیلم، هدیه به شماست؛ به خصوص این سه چهار تا که به نظرم خواندناش در هر حال و روزی لازم است. بخشی از عمر ما و جهان است: لئون : با تعصبی که تو روی گذشتهات به خرج میدی چطور میتونیم به آیندهمون فکر کنیم؟ × کوپالسکی : رفقا! رفقا! این قدر زود تسلیم نشین. ناسلامتی ما باید آبروی روسیه رو حفظ کنیم. بولیانف : خیلی خب. پس ده دقیقه دیگه هم آبروی روسیه رو حفظ میکنیم. × نینوچکا : قراره روسهای کمتر ولی بهتری داشته باشیم. × نینوچکا : اگه من یک هفته توی این هتل بمونم به قیمت هفت تا گاو تموم میشه. مگه من کیام که اندازه هفت تا گاو خرج روی دست مردم روسیه بذارم؟
حمایت مردم
یکی دو ماه پیش بود که رفتیم ورزشگاه، بازی پرسپولیس و مقاومت سپاسی شیراز. داشتم بین تماشاگران قرمز جیغ میکشیدم که بازی شروع شد. گل اول را پرسپولیس خورد، اما این قدر قوی بودیم که سه گل بزنیم. دو تا از این سه گل را خلیلی مهاجم تیم زد. در نیمه اول آقای خلیلی، بزرگمرد تیم ما بود. همه تشویقاش میکردیم. اسماش سر همه زبانها بود. اسطوره جمع شده بود خلیلی. خلیلی – خلیلی.
بعد نیمه دوم شروع شد. در این فاصله ما دو گل خوردیم، که بازی شد سه بر سه. پس گل لازم داشتیم. خلیلی بزرگ در این شرایط بود که دو فرصت را از دست داد و توپهایش گل نشد. نیم ساعت بعد از منزلت باشکوه قبلی، حالا همه حرفها برگشته بود. دیگر خلیلی قهرمان جمع نبود. هیچ کداممان انگار اصلا یادمان نبود که طرف دو گل زده به هر حال در این بازی. فحش و نصیحت وتمسخر بود که نثار خلیلی میکردیم. یاد پدرخوانده دو افتادم، جایی که مایکل میگفت: کسی که پشت و پناهش مردم هستند، در واقع هیچ پشتیبانی ندارد. به خصوص مردمی که ما هستیم...
روح هر انسان
نمایشنامه مردی برای تمام فصول اثر رابرت بولت را البته به خاطر شاهکار فرد زینه مان میشناختیم که بر اساس آن اقتباس شده بود، و نه متن فارسیشدهاش به ترجمه عبدالحسن آل رسول. اما حالا نسخه جدیدی از آن بعد سالها به ترجمه فرزانه طاهری به بازار آمده که بهانهای میدهد دست ما تا بخشی از محاکمه آخر سر توماس مور را بعد سالها این جا بیاورم:
« کرامول: در محضر دادگاه میگویم که زندانی دارد قانون را تحریف میکند – چراغ روشنی را که محکمه برای کشف خطای او در دست دارد، به دود آلوده میکند!
مور: قانون « چراغ »ی در دست شما یا هر کس دیگر نیست تا با آن پیش پایتان را ببینید... قانون معبری است که یک شهروند باید بتواند تا زمانی که در آن گام میزند در امنیت راه بسپارد. در امور وجدانی –
کرامول: وجدان، وجدان...
مور: این لغت برایتان آشنا نیست؟
کرامول: خدا گواه است که زیاده از حد آشناست! من بارها و بارها آن را از زبان مجرمان شنیدهام!
مور: من هم بارها سوء استفاده از نام خداوند را از دهان بدکاران شنیدهام، اما باز خدا وجود دارد. در امور وجدانی، رعیت وفادار موظف است که بیش از هر چیز دیگری به وجدان خویش وفادار بماند.
کرامول: و به این ترتیب انگیزهای والا برای عجب و خودبینی جاهلانهاش بتراشد!
مور: این طور نیست، جناب کرامول... احترام به روح خویش ضرورتی تام و ناب است.
کرامول: مقصودتان احترام به شخص خودتان است!
مور: بله، روح هر انسان خود خویشتن اوست. »
حالی بردید ها...
محافظ
این یکی یادداشت بیربط اندر بیربط است. اول این که دیروز یک آقای پلیس محترمی جلویم را گرفت که چرا طرح ترافیک را رد کردی. راست میگفت و پلاک ماشین من زوج بود و آن روز فرد، و خلاصه نتوانستم در بروم. بعد رفت که قبض جریمه را بنویسد، ماشینه این قدر کثیف بود که پرسید: مشکیه؟ گفتم آره و ته دلم خیلی حال کردم که رنگ ماشینام قابل تشخیص نیست. مهم نیست که به خاطر کثیفی است.
از این بیربطتر این که بعد از این ماجرا، یاد یک صحنه فیلم سگکشی افتادم. وقتی زن بیدفاع برای گرفتن چک شوهرش میرود توی لانه زنبور و پیش چند تا شر خر، و برای این که کسی کارش نداشته باشد، به یارو میگوید که محافظ دارد. بعد که کار تمام میشود، مردکه قلچماق ازش میپرسد: حالا محافظات کو؟ و زن جواب میدهد: شما که نباید بدونین!
این چیزها چه ربطی دارند؟ اصلا چرا باید این جا مینوشتمشان؟ یک روز هم به یک ذهن بیمار فرصت بدهید. ایشا... از فردا.
بعدالتحریر: پرونده بازگشت پدرو آلمودوبار را دیدید؟ اگر بگویم دوستاش دارم خودستایی میشود. آره.ناجور است. همهاش دارم یادتان میآورم که چند نفری هم شده، بیشتر بخوانندش.
شما هم بنويسيد (111)...